[7] "Death or Life"
خسته بود لباساشو در اورد و وارد حموم شد دوش ابو باز کرد و رفت زیرش سعی کرد فکرشو ازاد کنه تا بتونه راحت تر با این مسائل کنار بیاد بعد از ۲۰ دقیقه دوش گرفتن حوله رو تنش کرد و اومد بیرون موهاشو خشک کرد و یه شلوار پوشید و روی تخت دراز کشید با فکر کردن به ماموریت جدیدش و اتفاقاتی ک ممکنه واسش بیوفته کم کم چشماش سنگین شد و خوابش برد
حدودا ساعتای 10 شب بود با صدای مداوم زنگ گوشیش بیدار شد چشماش نیمه باز بودن دستشو به طرف میز کوچیک کنار تختش برد و گوشیشو برداشت نگاهی به صفحه انداخت یه شماره ناشناس بود گوشیو برداشت
ناشناس : سلام اقای پارک
جیمین : سلام بفرمایید
ناشناس : خوشحال میشم امشب توی مراسم دعا شرکت کنید شاید این فرصت اخرتون باشه
با شنیدن جمله اخر فهمید کسی ک داره باهاش صحبت میکنه از افراد از افراد سازمانه و میخواد جزئیات عملیتاو بهش بگه
جیمین : بله حتما میام
ناشناس : خوبه پس ساعت 11 توی کلیسا میبینمتون
گوشیو قطع کرد روی تخت نشست کلافه دستی به موهاش کشید از جاش بلند شد و رفت سمت کمد یه هودی ابی رنگ برداشت با یه شلوار مشکی بعد پوشیدن لباساش از اتاق رفت بیرون گرسنش بود ولی حوصله غذا درست کردن نداشت یاد دوست اشپزش جونگ کوک افتاد خیلی وقت بود به دیدنش نرفته بود تصمیم گرفت بعد رفان به کلیسا بره پیش جونگکوگ
از خونه اومد بیرون رفت تو پارکینگ و سوار ماشین شد و به راه افتاد به سمت کلیسا بعد از حدودا 10 دقیقه رسید نگاهی به ساعتش انداخت ساعت 10:55 دقیقه 5 دقیقه دیگه به قرار مونده بود از ماشین پیاده شد کنار کلیسا یه منطقه فصای سبز بود دلش میخواست یکم قدم بزنه سعی میکرد خودشو اروم کنه نباید توی این ماموریت شکست بخوره به ساعتش نگاه کرد ساعت 11 بود نگاهی به دور برش کرد کسیو نمیدید توی فکر بود که یهو دستی روی شونش نشست حس کرد خطری تهدیدش کرد با دستش مچ مرد رو گرفت و پیچوندش و دستاشو به پشت قفل کرد
جیمین : تو کی هستی ؟
مرد : اقای پارک اروم باش لازم نیست تو ملع عام حمله ور بشی
جیمین که مطمئن شد اون همون مرد ناشناسه دستاش رو ول کرد و چند قدم به عقب رفت
مرد قد بلندی بود که چهرشو با یه ماسک مشکی پوشونده بود
مرد : انگار سرهنگ یه مامور اماده رو انتخاب کرده
جیمین : همینطوره
.مرد: گوش کن اقای پارک......
حدودا ساعتای 10 شب بود با صدای مداوم زنگ گوشیش بیدار شد چشماش نیمه باز بودن دستشو به طرف میز کوچیک کنار تختش برد و گوشیشو برداشت نگاهی به صفحه انداخت یه شماره ناشناس بود گوشیو برداشت
ناشناس : سلام اقای پارک
جیمین : سلام بفرمایید
ناشناس : خوشحال میشم امشب توی مراسم دعا شرکت کنید شاید این فرصت اخرتون باشه
با شنیدن جمله اخر فهمید کسی ک داره باهاش صحبت میکنه از افراد از افراد سازمانه و میخواد جزئیات عملیتاو بهش بگه
جیمین : بله حتما میام
ناشناس : خوبه پس ساعت 11 توی کلیسا میبینمتون
گوشیو قطع کرد روی تخت نشست کلافه دستی به موهاش کشید از جاش بلند شد و رفت سمت کمد یه هودی ابی رنگ برداشت با یه شلوار مشکی بعد پوشیدن لباساش از اتاق رفت بیرون گرسنش بود ولی حوصله غذا درست کردن نداشت یاد دوست اشپزش جونگ کوک افتاد خیلی وقت بود به دیدنش نرفته بود تصمیم گرفت بعد رفان به کلیسا بره پیش جونگکوگ
از خونه اومد بیرون رفت تو پارکینگ و سوار ماشین شد و به راه افتاد به سمت کلیسا بعد از حدودا 10 دقیقه رسید نگاهی به ساعتش انداخت ساعت 10:55 دقیقه 5 دقیقه دیگه به قرار مونده بود از ماشین پیاده شد کنار کلیسا یه منطقه فصای سبز بود دلش میخواست یکم قدم بزنه سعی میکرد خودشو اروم کنه نباید توی این ماموریت شکست بخوره به ساعتش نگاه کرد ساعت 11 بود نگاهی به دور برش کرد کسیو نمیدید توی فکر بود که یهو دستی روی شونش نشست حس کرد خطری تهدیدش کرد با دستش مچ مرد رو گرفت و پیچوندش و دستاشو به پشت قفل کرد
جیمین : تو کی هستی ؟
مرد : اقای پارک اروم باش لازم نیست تو ملع عام حمله ور بشی
جیمین که مطمئن شد اون همون مرد ناشناسه دستاش رو ول کرد و چند قدم به عقب رفت
مرد قد بلندی بود که چهرشو با یه ماسک مشکی پوشونده بود
مرد : انگار سرهنگ یه مامور اماده رو انتخاب کرده
جیمین : همینطوره
.مرد: گوش کن اقای پارک......
۹۵.۶k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.